گوشه نویس های من
آبرو
زمانی من هم جزو کسانی بودم که به آبرویشان اهمیت می دهند! آن موقع برایم مهم بود که اطرافیان در موردم چه فکری می کنند. به مرور زمان فهمیدم، وجهه و آبرویی که قطره قطره و با گذشت زمان جمع می کنیم، مثل یک حباب، با کوچکترین ضربه ای از بین می رود. فقط کافیست که یک نفر در مورد شما شایعه ای پخش کند، آن وقت است که هر کسی به خودش اجازه می دهد راست و دروغ و تخلیات ذهنیش را با هم مخلوط کند و اسم شما را هم می نویسد بالایش!
بعد از آن، نام شما می شود نقل تمام محافل و مایه ی سرگرمی همگان! اولش شاید برایتان سخت و غیر قابل تحمل باشد، اما بعد ها ضد گلوله می شوید! می فهمید آبرویی که قرار باشد با یک حرف، با یک اتفاق، با یک عکس یا با یک شایعه از بین برود، همان بهتر که برود! من اسم این آبرو را آبروی رفتنی گذاشتم! درست است که رفتنش ناراحتی دارد، اما وقتی آبروی رفتنی برود، تازه می فهمید دوستان و دشمنان واقعیتان چه کسانی هستند. آن وقت است که اطرافتان را از لاشخور ها خالی می کنید و فضای بیشتری برای دوستان واقعیتان محیا می شود. آدم هایی کنارتان قرار می گیرند که شبیه خودتان باشند، کسانی که در آن سیل شایعات شما را باور داشتند، دوستتان داشتند، حتی اگر همه ی حرف ها واقعیت داشته باشد.
آبروی رفتنی باید برود! یا خودش، یا به زور! برود تا زندگی شکل صمیمانه خودش را نشان دهد!
زنان شرقی
من، برای همه ی زنان شرقی غمگین می شوم. برای همه ی آنهایی که ولادتشان مایه ی ننگ، زندگی شان از روی وابستگی و مرگشان بی سر و صداست. برای آنهایی که باید برای حقوق های اولیشان بجنگند. برای باکره ها، هرزه ها، بیوه ها، مطلقه ها و تمام برچسب خوردگان دیگر غمگین می شوم. برای مادر ها، که نقش شرقی شان چیزی نیست جز اینکه سلطان غم باشند! غمگین می شوم برای آنان که نامشان در تاریخ مرد سالار شرق قلم گرفته شد. برای آنان که حیثیت و آبرویشان قربانی هوس رانی شخص دیگری شد. برای آنان که مثل کالا داد و ستد شدند، برای کسانی که به بهانه "تفاوت" اما به عنوان "برتری" خانه نشین شدند. برای زنان که نصف شدند! غمگین می شوم برای کسانی که مجبور شدند ویترین باشند.
من برای همه ی زنان شرقی همه جای دنیا، غمگین می شوم!
تلاش محکوم به شکست
هیچ وقت سعی نکنید آدم ها را تغییر دهید! آنها را همان طور که هستند بپذیرید و دوست داشته باشید یا رها کنید و از آنها بگذرید. تلاش برای تغییر آدم ها، دقیقا مثل فشردن فنریست که با لحظه ای رها سازی به جای اولیه ی خود بر می گردد!
پ.ن: پستی با عنوان "تغییر" به زودی در این مکان نصب خواهد شد!!!
آغازگر یک چرخه ی معیوب
به نظر من، آدم هایی که آدامسشان را زیر صندلی می چسبانند، همان هایی هستند که کارت متروشان را می اندازند روی دستگاه کارت خوان مترو! همان آدم هایی که تراکت ها را می گیرند و یواشکی می اندازند روی زمین، همان هایی که توی مترو و اتوبوس بقیه را هل می دهند تا خودشان را جا کنند. این آدم ها دقیقا همان هایی هستند که آشغال ها را می اندازند کنار سطل آشغال، همان هایی که بی اجازه سرک می کشند توی تلفن همراه بقیه و همان هایی که مدام بین خطوط لایی می کشند! می بینید که یک آدامس چقدر می تواند مشکل ساز باشد!؟ به راحتی چسباندن آدامس زیر صندلی می توان وارد این چرخه ی آزار دهنده شد. شهری برایمان نمی ماند، اگر همه وارد این چرخه ی بی پایان بی فرهنگی شویم.
پس لطفا، آدامستان را زیر صندلی نچسبانید!
فرشته و تفنگ های حباب ساز
آن دو نفر!
همه ی آدم ها توی زندگیشان حسرت هایی دارند، چیز های کوچک و بزرگی که هر کدام از ما دوست داریم در گذشته ی مان تغییر دهیم. آن دو نفر هم، تنها حسرت های من هستند. دو نفری که حضورشان در خاطره ام شاید در حد 3 دقیقه هم نباشد، اما گاهی اوقات سخت مرا به فکر فرو می برند.
کرشمه! نمی دانم اسمش این بود یا این اسم زاییده ی ذهن خودم! صورتش هم یادم نمی آید! هیچ چیز! شاید طبیعی باشد، از بین 300 نفر هم مهد کودکی، چهره ی او را به خاطر نداشته باشم. کرشمه دختری کم رو و دوست داشتنی بود که می خواست با من دوست شود، و این تنها چیزیست که از او در ذهنم نقش بسته! نمی دانم چرا دوستی او را قبول نکردم یا اینکه الان در کجای این دنیای بی کران است، فقط می دانم کرشمه رفت و من را با حسرت از دست دادن خودش تنها گذاشت! شاید هم رفتنش برای این بود که من بیاموزم بهتر آدم های اطرافم را ببینم، بفهمم هر آدمی ارزش توجه را دارد، حتی اگر در گوشه و زوایای زندگی پنهان مانده باشد.
رهگذر! او رهگذر بود! کسی که حتی اسمش را نمی دانم!!! فقط می دانم در وسط یک کوچه ی خلوت در ظهر یک روز خوش آب و هوای بهاری، نرسیده به یک تقاطع، صدای بسیار گوش خراش کلاغی، آرامش روز را هزار تکه کرد، من که از بد صدایی بیش اندازه کلاغ سرم را بالا برده بودم تا مجرم را پیدا کنم در حالی که خنده ام گرفته بود، سر تقاطع دیدم که او هم می خندد! او اولین کسی بود که مثل خودم به آن صدای به آن بدی توجه کرد و خندید! با او چشم در چشم شدم و دو نفری خندیدیم! بعد هم هر کسی راه خودش را رفت! او وسط آن کوچه ی خلوت ظاهر شد تا تبدیل شود به یکی از حسرت های زندگی ام! تا اینکه گاهی اوقات خیال بافی کنم که با او نشسته ام و حرف می زنیم از تمام ناگفتنی های این دنیا و می خندیم به همه ی شان و وسط آن آرامش تمام نشدنی، یکدفعه حقیقت بخورد توی سرم! که ای کاش می دویدم پشت سرش و دو دستی می گرفتمش! اما او در چشم به هم زدنی محو شد! او محو شد تا بفهمم حضور آدم ها ممکن است برای ما ثانیه ای بیشتر طول نکشد، اما به قدری عمیق باشد که هر روز حسرت از دست دادنشان را بخوریم!
شاید روزی اعلامیه بدهم توی روزنامه و پیدایشان کنم!
هر کجا هستید، دوستتان دارم!